2فوریت-سرویس فرهنگی و اجتماعی،سیروس کریمی: بهرام بیضایی از معدود هنرمندانی است که هنر را برای بیداری به کار گرفت. او تاریخ را نه روایت رسمی قدرت، بلکه میدان جدال روایتها میدید. حقیقت در جهان فکری او همواره زخمی است و پنهانشده زیر لایههای ترس، دروغ و مصلحت. آثار او صرفاً نمایشی نبودند. آنها محاکمهای دائمی از ساختارهای قدرت و وجدان جمعی جامعه بودند.
در نمایشنامهی مرگ یزدگرد، آنچه میمیرد یک پادشاه نیست. حقیقت میمیرد. هر شخصیت روایتی میسازد تا خود را نجات دهد و در این میان حقیقت قربانی میشود. این اثر سالهاست که از صحنه تئاتر فراتر رفته است. جامعهای که در آن واقعیت نه آنچیزی است که رخ داده، بلکه آن چیزی است که اجازه انتشار یافته است.
بیضایی همواره از اسطوره برای گفتن امروز استفاده کرد. او نشان داد که اسطورهها نمردهاند. فقط لباس عوض کردهاند. ستم، تبعید، تحریف و سکوت مفاهیمی تاریخی نیستند. آنها در اکنون ما تنفس میکنند. آثار او هرگز کهنه نمیشوند و همزمان مجال حضور رسمی نیز نمییابند.
مرگ بیضایی مرگ فیزیکی نیست. مرگِ امکان گفتوگو با اندیشهای است که تاب شنیدنش را نداریم. حذف تدریجی او از صحنه فرهنگی حذف یک فرد نیست. حذف یک شیوه اندیشیدن است. شیوهای که سؤال میپرسد، تردید میکارد و آرامش کاذب را برهم میزند.
جامعهای که هنرمند منتقد خود را به سکوت میراند، آیندهاش را سانسور میکند. هنر حافظهی بلندمدت یک ملت است. وقتی این حافظه تضعیف شود، جامعه محکوم به تکرار خطاهای خود خواهد بود. امروز اگر نام بیضایی کمتر شنیده میشود، نه بهدلیل کماهمیتی او، بلکه بهدلیل ترس از اندیشهای است که هنوز زنده است. مرگ واقعی آن لحظهای است که جامعه دیگر میلی به پرسیدن نداشته باشد.
بیضایی نه صرفاً هنرمند، بلکه نهاد فکری مستقل بود. آثار او میدان نقد قدرت و مناسبات اجتماعی بودند. آنها نشان میدادند که پرسشگری و اندیشه انتقادی زیربنای یک جامعه سالماند. او با بازخوانی اسطورهها و بازسازی تاریخ، ما را وادار میکرد تا با چشمان باز به اکنون نگاه کنیم و مسئولیت خود در برابر حقیقت و عدالت را بپذیریم.
اگر امروز از بیضایی مینویسیم، نه برای سوگواری، بلکه برای هشدار است. هشداری درباره سرنوشت جامعهای که اگر اندیشه را حذف کند، ناچار است هزینه آن را با تکرار خطاهای گذشته بپردازد. مهمترین میراث او همین است؛ شجاعت اندیشیدن در زمانهای که سکوت امنتر از اندیشه است